مناجات با خدا
من که در بند غم و غصه اسیرم چه کنم با چـنـیـن کوه گـناهان کـثـیـرم چه کنم کرمی گرکه براین سائل غمگین نکنی من که درمانده و مسکین و فقیرم چه کنم در بیابان هوس نیست به غیر از خس و خار من گرفتار در این دشت و کویرم چه کنم خانۀ دل شده از ظلمت عصیان تاریک روشنی گر که نبخشی به ضمیرم چه کنم مـژدۀ عـفـو گـنـه بر من آلـوده فـرست نرسد گر که نـویـدی ز بـشیـرم چه کنم بارش رحمت خود را به سرم نازل کن گر که آلوده و بی توبه بـمـیـرم چه کنم همۀ عـمـر «وفائی» به فغـان می گوید بی توای ای حیِّ توانا و قـدیرم چه کنم |